Overblog
Edit post Follow this blog Administration + Create my blog
April 1 2010 4 01 /04 /April /2010 18:50

با شنیدن صدای سوت تراموا ناگهان صحبتم را قطع می کنم و شروع به دویدن می کنم و در همان حال دویدن بدون آنکه سرم را به عقب برگردانم از دوستم خداحافظی می کنم. پنجاه متر را با سرعت می گذرانم و به تراموایی که چند لحظه پیش توقف کرده می رسم، ضربه ی کوتاهی به یکی از شیشه ها می زنم تا در را برایم باز نگه دارند، سپس دور تراموا را می زنم تا به در ورودی برسم. مردی دوان دوان پشت من رسیده و بریده می گوید "این به مرکز شهر نمی رود!" انگار که قصد بازداشتن من را داشته باشد. نمی دانستم در این وقت شب آیا برای مزاحمت این را می گوید یا نه، اما حتی فرصت فکر کردن به آن را نداشتم. فقط گفتم "چرا چرا!" و همچنان به فشردن دکمه ی چشمک زن ِ در ِتراموا ادامه دادم. حتی در آخرین لحظه هم با این کار درها باز می شد، اما در برابر چشم های ناباورم تراموا سوت دیگری کشید و از جلویم دور شد. دوباره همان مرد با تردید می گوید "این به مرکز شهر نمی رفت!"، نگاهی به او می کنم. پس او هم دنبال تراموا می دوید. سرم را به سمت تابلویی که زمان انتظار چهل دقیقه را نشان می داد بر می گردانم، سپس خیره به همان نقطه ای که تراموا لحظه ای پیش در آن ناپدید شد می شوم و آهسته می گویم : چرا ! ـ


چهل دقیقه زمان انتظار در ایستگاه تراموا، در نیمه ی شب یکشنبه، یعنی سوت و کور ترین شب حتی در یکی از شلوغ ترین میدان ها. دوستم دیگر دور شده بود، همان قدر که فرصت قبول پیشنهادش برای برگشتن با ماشین او. زوج دست در دستی که همزمان با ما شاهد از دست دادن تراموا بودند، با لبخند می گویند ما هم هر چه تلاش کردیم در باز نشد. بن، همان مردی که همزمان پشت من رسیده بود و بعد فهمیدم نامش بن است، بلافاصله بعد از فهمیدن ماجرا او هم نگاهش را  به همان نقطه ی نامعلوم انتهای ریل ها دوخت و شروع به ناسزا گفتن کرد، به نظرش این یکی از کثیف ترین بازی هایی بود که می شد در این وقت شب با او کرد. از قرار معلوم راننده های خسته ی تراموا آخر شب که می شود، آن هم که شب یکشنبه باشد، دیگر حوصله ی انتظار تا سوار کردن آخرین مسافر را ندارند. دختری که دست در دست دوستش داشت، می گوید تا به حال برایش پیش آمده که برای تراموایی دست تکان داده باشد و او را در میان راه سوار کرده باشند. سپس با همان حال خوش که دور می شوند، شب خوبی را برای ما، و بن ناسزاگو آرزو می کنند. فکر نمی کنم که کسی جواب مقابل آنها را داد، یا اصلا در آن فضای بهت و ناباوری کسی صدای خداحافظی شان را شنید. ـ


چهل دقیقه انتظار، دقایقی که به سمت صبح روز دوشنبه سرازیر می شوند. بن سیگاری در می آورد، با فندک یک رهگذر آن را روشن می کند و در گوشه ی تاریکی می ایستد. من در سمت دیگر ریل ها روی حاشیه ی پیاده رو نشسته ام، در حالیکه لئوپارد، یک کوبایی میانه سال و یک مرد جوان به منتظران آخرین تراموا اضافه شده اند. لئوپارد را چند لحظه بعد از آنکه به آن سمت ریل ها برگشتم شناختم، در حالیکه لبخند می زند می پرسد که برنامه ی امشب چطور بود، و می گوید که من را در رستوران وقتی روی پیست بوده ام دیده است، اما من متوجه او نشده بودم. اینطور که می گفت مدیریت برنامه ی امشب را او برعهده داشت، و از برنامه ای که هفته ی آینده در منطقه ای دیگر برگزار می شود صحبت می کند. بعد از کمی بن هم با لبخندی به گفتگو می پیوندد، و احتمالا جمله اش را باید با اشاره ای به تراموای از دست رفته شروع کرده باشد؛ اما دیگر عصبانی نیست. کوبایی که بعد از این ماجرا به ما پیوسته با لبخند فقط حرفهایش را تایید می کند، سپس خودشان را معرفی می کنند: لئوپارد که به زبان عبری می شود شیر خدا، اما ترجمه ی آن به فرانسه ابهتی که باید داشته باشد را نداشت و حتی تصور شیر ِ خدا بودن کمی عجیب به نظر می رسید؛ و بن که نام واقعیش بنجامین است اما او را بن صدا می زنند. بعد از چند دقیقه گفتگو وقتی که چراغهای آخرین تراموای شب از دور پدیدار می شود، بن جلوی ریل ها می ایستد و در حالیکه در یک لحظه همگی برای راننده دست تکان می دادیم، بن حرکتی شبیه به رقص های مایکل جکسون در می آورد. ـ


در تراموای ساکت بن و لئوپارد کنار من نشسته اند. لئوپارد بیست سال است که از کوبا به فرانسه آمده، اما بن تمام بیست و هشت سال زندگی اش در مونت پلیه بوده، و حالا در یک نانوایی مشغول به کار است، و فردا صبح هم باید آنجا باشد. به قول او راننده های تراموا مانند بسیاری از مشاغل صنفی، آخر هفته ها برای اضافه شدن حقوقشان اعتصاب می کنند و بدین ترتیب از آخر هفته شان هم استفاده می کنند،اما برای او که مستخدم جایی است و حقوق ثابت دارد این مسئله قابل قبول نبود. بقیه ی مسیر به صحبت از مایکل جکسون، بزرگترین اسطوره ی زندگی بن گذشت. از هشت سالگی شیفته ی کارهای او بوده، اما هرگز نتوانسته به کنسرت هایش برود. تنها کنسرت مایکل در مونت پلیه مربوط به سال 1988 یعنی زمان کودکی او می شود، که در یکی از مناطق نزدیک به این شهر برگزار شد. وقتی از خواننده ی محبوبش صحبت می کرد چنان به هیجان آمده بود که انگار تمام نگرانی فردایش را فراموش کرده باشد.ـ

Share this post
Repost0

comments

M
<br /> اصلا تصورشم نمي تونم بكنم ...تجربه ي هيجان انگيزي بوده !<br /> <br /> <br />
Reply
س
<br /> <br /> اتفاقاتی که اینجا می افته گاهی انقدر از تصور به دوره که بیشتر شبیه یک قصه می مونه! ـ<br /> <br /> <br /> <br />
P
<br /> salam.blog khoobi darin.be fanoos negah kon<br /> <br /> <br />
Reply
S
<br /> salam azizam, khoondam, nasret kheili khoobe.<br /> <br /> <br />
Reply