Overblog
Follow this blog Administration + Create my blog
April 1 2010 4 01 /04 /April /2010 18:50

با شنیدن صدای سوت تراموا ناگهان صحبتم را قطع می کنم و شروع به دویدن می کنم و در همان حال دویدن بدون آنکه سرم را به عقب برگردانم از دوستم خداحافظی می کنم. پنجاه متر را با سرعت می گذرانم و به تراموایی که چند لحظه پیش توقف کرده می رسم، ضربه ی کوتاهی به یکی از شیشه ها می زنم تا در را برایم باز نگه دارند، سپس دور تراموا را می زنم تا به در ورودی برسم. مردی دوان دوان پشت من رسیده و بریده می گوید "این به مرکز شهر نمی رود!" انگار که قصد بازداشتن من را داشته باشد. نمی دانستم در این وقت شب آیا برای مزاحمت این را می گوید یا نه، اما حتی فرصت فکر کردن به آن را نداشتم. فقط گفتم "چرا چرا!" و همچنان به فشردن دکمه ی چشمک زن ِ در ِتراموا ادامه دادم. حتی در آخرین لحظه هم با این کار درها باز می شد، اما در برابر چشم های ناباورم تراموا سوت دیگری کشید و از جلویم دور شد. دوباره همان مرد با تردید می گوید "این به مرکز شهر نمی رفت!"، نگاهی به او می کنم. پس او هم دنبال تراموا می دوید. سرم را به سمت تابلویی که زمان انتظار چهل دقیقه را نشان می داد بر می گردانم، سپس خیره به همان نقطه ای که تراموا لحظه ای پیش در آن ناپدید شد می شوم و آهسته می گویم : چرا ! ـ


چهل دقیقه زمان انتظار در ایستگاه تراموا، در نیمه ی شب یکشنبه، یعنی سوت و کور ترین شب حتی در یکی از شلوغ ترین میدان ها. دوستم دیگر دور شده بود، همان قدر که فرصت قبول پیشنهادش برای برگشتن با ماشین او. زوج دست در دستی که همزمان با ما شاهد از دست دادن تراموا بودند، با لبخند می گویند ما هم هر چه تلاش کردیم در باز نشد. بن، همان مردی که همزمان پشت من رسیده بود و بعد فهمیدم نامش بن است، بلافاصله بعد از فهمیدن ماجرا او هم نگاهش را  به همان نقطه ی نامعلوم انتهای ریل ها دوخت و شروع به ناسزا گفتن کرد، به نظرش این یکی از کثیف ترین بازی هایی بود که می شد در این وقت شب با او کرد. از قرار معلوم راننده های خسته ی تراموا آخر شب که می شود، آن هم که شب یکشنبه باشد، دیگر حوصله ی انتظار تا سوار کردن آخرین مسافر را ندارند. دختری که دست در دست دوستش داشت، می گوید تا به حال برایش پیش آمده که برای تراموایی دست تکان داده باشد و او را در میان راه سوار کرده باشند. سپس با همان حال خوش که دور می شوند، شب خوبی را برای ما، و بن ناسزاگو آرزو می کنند. فکر نمی کنم که کسی جواب مقابل آنها را داد، یا اصلا در آن فضای بهت و ناباوری کسی صدای خداحافظی شان را شنید. ـ


چهل دقیقه انتظار، دقایقی که به سمت صبح روز دوشنبه سرازیر می شوند. بن سیگاری در می آورد، با فندک یک رهگذر آن را روشن می کند و در گوشه ی تاریکی می ایستد. من در سمت دیگر ریل ها روی حاشیه ی پیاده رو نشسته ام، در حالیکه لئوپارد، یک کوبایی میانه سال و یک مرد جوان به منتظران آخرین تراموا اضافه شده اند. لئوپارد را چند لحظه بعد از آنکه به آن سمت ریل ها برگشتم شناختم، در حالیکه لبخند می زند می پرسد که برنامه ی امشب چطور بود، و می گوید که من را در رستوران وقتی روی پیست بوده ام دیده است، اما من متوجه او نشده بودم. اینطور که می گفت مدیریت برنامه ی امشب را او برعهده داشت، و از برنامه ای که هفته ی آینده در منطقه ای دیگر برگزار می شود صحبت می کند. بعد از کمی بن هم با لبخندی به گفتگو می پیوندد، و احتمالا جمله اش را باید با اشاره ای به تراموای از دست رفته شروع کرده باشد؛ اما دیگر عصبانی نیست. کوبایی که بعد از این ماجرا به ما پیوسته با لبخند فقط حرفهایش را تایید می کند، سپس خودشان را معرفی می کنند: لئوپارد که به زبان عبری می شود شیر خدا، اما ترجمه ی آن به فرانسه ابهتی که باید داشته باشد را نداشت و حتی تصور شیر ِ خدا بودن کمی عجیب به نظر می رسید؛ و بن که نام واقعیش بنجامین است اما او را بن صدا می زنند. بعد از چند دقیقه گفتگو وقتی که چراغهای آخرین تراموای شب از دور پدیدار می شود، بن جلوی ریل ها می ایستد و در حالیکه در یک لحظه همگی برای راننده دست تکان می دادیم، بن حرکتی شبیه به رقص های مایکل جکسون در می آورد. ـ


در تراموای ساکت بن و لئوپارد کنار من نشسته اند. لئوپارد بیست سال است که از کوبا به فرانسه آمده، اما بن تمام بیست و هشت سال زندگی اش در مونت پلیه بوده، و حالا در یک نانوایی مشغول به کار است، و فردا صبح هم باید آنجا باشد. به قول او راننده های تراموا مانند بسیاری از مشاغل صنفی، آخر هفته ها برای اضافه شدن حقوقشان اعتصاب می کنند و بدین ترتیب از آخر هفته شان هم استفاده می کنند،اما برای او که مستخدم جایی است و حقوق ثابت دارد این مسئله قابل قبول نبود. بقیه ی مسیر به صحبت از مایکل جکسون، بزرگترین اسطوره ی زندگی بن گذشت. از هشت سالگی شیفته ی کارهای او بوده، اما هرگز نتوانسته به کنسرت هایش برود. تنها کنسرت مایکل در مونت پلیه مربوط به سال 1988 یعنی زمان کودکی او می شود، که در یکی از مناطق نزدیک به این شهر برگزار شد. وقتی از خواننده ی محبوبش صحبت می کرد چنان به هیجان آمده بود که انگار تمام نگرانی فردایش را فراموش کرده باشد.ـ

Share this post
Repost0
March 10 2010 3 10 /03 /March /2010 20:00

001
هشت مارس روز جهانی زن


صد سال است که روز هشتم مارس را به نام روز زن نامگذاری کرده اند. بدون پرداختن به راه پرپیچ وخم تمدن انسانی و جنگ و ستیزها با بی عدالتی ها و کژفهمی ها که بعد از گدشت هزاران سال هنوز ادامه دارد، فقط سراغ یکی از میدان های کوچک در گوشه ای از نقشه ی بزرگ جغرافیا می رویم.
ـ


زمان: ساعت سه بعد از ظهر روز هشتم مارس سال دو هزار و ده، روز زن
مکان: میدان کمدی در مرکز شهر مونت پلیه


کوچه ها پر از برف های آب شده اند. مرم با دستهای یخ کرده، کفش های خیس و قدمهای تند طوری رفتار می کنند که انگار دور فیلم را تند کرده باشند. همه می خواهند زودتر به خانه هایشان برسند، اما در گوشه ای هم عده ای در چادرهایی که از ساعت دو ظهر برپا کرده اند با لبخند و انتظارعبور یک رهگذر ایستاده اند. سریع به گروه آشنایانم ملحق می شوم، این ها برای حمایت از زن و روز زن اینجا جمع شده اند. عده شان زیاد نیست، چند خانم و تعداد کمتری آقا. روی میزهایی که تعدادشان به زحمت به ده می رسد، و پشت آنها گروه های مختلف ایستاده یا نشسته اند، برگه های اطلاعاتی مختلف و بروشورهای گوناگون چیده شده است. چند بیانیه ی حمایتی هم گذاشته اند تا مردم امضا کنند و سپس برای سازمانهای مختلف ارسال شود. افراد پشت میزها و دور آنها با صمیمیتی که آنها را دور هم جمع کرده، از همه جا با هم بحث می کنند. و اگر رهگذری کنجکاو یا علاقه مند نزدیک شود، از او استفبال بسیار گرمی می شود.ـ


دور فیلم آرام می شود. هر چند دقیقه یک نفر با تردید جلو می آید که ببیند چه خبر است. بین آنها، مرد میانه سالی است که وقتی او را متوجه بیانیه می کنند و از او امضا می خواهند، چندین بار می پرسد که آیا بدین ترتیب مجبور می شود پولی بدهد؟


دو ساعت بعد. آفتاب بی سر و صدا از میان ما رفته، میدان شهر شلوغتر از قبل است و عده ی بیشتری دور میز ها جمع شده اند. ساعت نزدیک شش که می شود، میز ها کم کم بساطشان را جمع می کنند. در عوض سکویی در ده قدمی جلوی چادر ها گذاشته اند که مردم دور آن جمع می شوند. چندین زن با لبخندی حماس گونه روی آن می ایستند و شروع به سخنرانی می کنند. از وضعیت حقوق زنان در دنیا خبر می دهند، از تحولاتی که تا به حال ایجاد شده اما هنوز رضایت بخش نیست. از سرکوب ها و ایده های مردسالارانه، از پایین تر بودن بیست و پنج درصدی متوسط حقوق زنان نسبت به مردان، از تبعیض های اجتماعی و دیگر مشغله های فکری زنان امروز. تعداد زنانی که برای شنیدن ایستاده اند، تقریبا برابر تعداد مردهاست، و بین همه دو نفر رداهای بلند کلاه داری پوشیده، نقاب سفیدی به چهره شان زده، شبیه جلاد ها می مانند. در هوای گرگ و میش، فیلم حال و هوای فیلم های ترسناک را می گیرد.ـ


بعد از این سخنرانی، گروهی با چند طبل بزرگ ترانه هایی با ضرب تند و شورانگیز می نوازند. چندین دختر که بیشتر شبیه عرب ها هستند، با لباسهای ساده ی ورزشی هماهنگ می رقصند. دوستی به من می گوید موسیقی شاید گوانایی است، و من بدون آنکه این سبک را بشناسم، حرفش را تایید می کنم.ـ


موسیقی تمام می شود. چادرها و مردم هایشان رفته اند. در سکوت مرموزی که برقرار شده، آن دو نقاب دار از سن بالا می روند. یکی از دوستانم _ که قبل از آن متوجه آنها نشده بود_ به من می گوید این وقتی است که می خواهند نمایشی را ناشناس اجرا کنند. موضوع ظاهرا در مورد زنان بدون هویت، یعنی بدون پاسپورت و کارت شناسایی است. نمایش در سکوت و با بلند کرن برگه هایی رو به جمعیت برگزار می شود


ـ ناشناس
ـ ها ها! تو عجیبی
ـ چرا؟
ـ این تو نیستی
ـ تو هم همینطور
ـ من هم همینطور؟؟؟
ـ همانطور که من
ـ و تو؟
ـ من می دانم
ـ می تونی حرف بزنی؟
ـ نه
ـ چرا؟
ـ دهانم بسته است
ـ زبونت چیه؟
ـ عشق
ـ خانوادت؟
ـ مردم
ـ کشورت؟
ـ زمین
ـ هدفت چیه؟
ـ نمی دانم
ـ چی می خوای؟
ـ این که وجود داشته باشم. این که زندگی کنم.


دو بازیگر رو به هم می ایستند. دست های هم را می گیرند و دور هم می چرخند. در آخر هر کدام دو برگه در دست گرفته و نشان مردم می دهند، روی هر چهار تای آنها یک کلمه نوشته شده: ـ آزادی


پایان فیلم

003

Share this post
Repost0
March 9 2010 2 09 /03 /March /2010 15:07


شب یکشنبه برای اولین بار در زمستان این شهر برف شدیدی آمد. تماشای این برف برای بعضی ها بسیار هیجان انگیز، برای عده ای بی تفاوت و برای عده ای دیگر نگران کننده بود، چرا که خیابان های این شهر برای برف و زمستان مجهز نیستند. و برای من تماشای مردم شهری که در آن زمستانها به ندرت برف می آید از همه جالب تر بود. بعد از دو ساعت تمام خیابان ها سفید پوش شد و ماشین ها زیر برف رفتند. اما زیر برف و باد هنوز تراموای آبی رنگ را می شد دید که به آرامی در حرکت است. با اینکه یکشنبه ها مردم معمولا شب را به آرامی در خانه هایشان می گذرانند، آمدن برف به کسانی که هنوز بیرون از خانه هایشان بودند انگیزه ی بیشتر ماندن و تماشای برف را می داد، یا شاید حس ناخودآگاهی که می گفت فردا با این برف همه جا تعطیل است. من هم با عده ای از دوستانم وارد یک رستوران شدم. اما رستورانهایی هم بودند که به علت برف تعطیل کرده بودند، بعضی ها هم که در کل یکشنبه ها تعطیلند. داخل رستوران پر پیچ و خم و تمام دیوارهایش چوبی بود. مردم زیادی در آن نشسته بودند و با صدای بلند با هم حرف می زدند، به علاده چند دقیقه ای بود که بازی فوتبال مونت پلیه - بوردو شروع شده بود و در همه جای رستوران تلویزیون هایی قرار داشت که این بازی را نشان می داد، و حواس عده ی زیادی به این بازی جمع بود.ـ


گارسون قبل از اینکه سفارش بگیرد، گفت که رستوران در هر ساعتی ممکن است "به علت برف" بسته شود و دیگر سرویس ندهد. این را هم گفت که اگر کسی از شما با تراموا بر می گردد، ممکن است اگر برف شدید تر شود تراموا حرکت نکند. بعد از آن سفارش ها را می گیرد، و در حین سر و صدایی که بعد از از دست دادن دومین پنالتی تیم مونت پلیه بلند شد، دوستم توضیح داد که جریان بسته شدن اجباری رستوران در صورتی است که شهرداری اعلام کند به علت برف تمام مکان ها بسته شوند، که مشکلات رفت و آمد کمتر شود. پیش غذا روی میز گذاشته شده بود که صدای خشم مردم و سکوتی به دنبال آن روانه شد. بوردو یک گل به مونت پلیه زده بود.ـ


در طی رفت و آمد هایی که گارسون بر سر میز داشت، چند بار می شد که برای شوخی از دادن سرویس خودداری می کرد، "به علت برف". از پشت پنجره ها می شد دید که هنوز برف و باد شدیدی می آید. برف همه جا را پوشانده بود، نخل ها هم مثل کاج ها زیر برف رفته بودند. سوزی که از بین درخت ها می گذشت را از پشت پنجره هم می شد حس کرد. بیرون از این جا بسیار سرد بود، اما گرمای رستوران با در و دیوار چوبی و شومینه ها و مردم خوشحالش و چشم های خیره به تلویزیون ها انگار دنیای دیگری داشت، و وقتی مونت پلیه گل تساوی اش را به بوردو زد، کمتر کسی بود که از شادی فریاد نزند.ـ

Share this post
Repost0
February 25 2010 4 25 /02 /February /2010 09:11

برای یکی از کارهای اداری به اداره ی شهربانی می رفتم. یک ساختمان بزرگ و حصار بندی شده در مرکز شهر. از دور که نزدیک می شدم صف چند نفره ای منتظر ایستاده بود، که با یک نگاه بیشتر آنها غیرفرانسوی بودند. از در کنار آنها و از جلوی دو نگهبان که همزمان سلام کردند، وارد محوطه شدم. درون ساختمان بیشتر به اداره ی پست شباهت داشت. تابلوی "خارجیان" سمت راست در ورودی اول از همه توجه مرا جلب کرد. جمعیت زیادی در بخش نشسته بودند، و من ظاهرا باید مدتها منتظر می ماندم. اما متوجه شدم که دستگاه پخش بلیط انتظار دیگر کار نمی کند، و کسی به من گفت که بخش دیگر تعطیل شده، اما برای اطلاعات می توانم در صف دیگری که اشاره کرد بایستم. جمعیت این صف بسیار کمتر بود و حدودا یک ربع ایستادن داشت و من هم در این مدت سرگرم اطراف خود می شدم.ـ


این ساختمان یکی از مکانهایی بود که همزمان طیف وسیعی از مردم را می شد در آن ملاقات کرد: فرانسوی و غیر فرانسوی، سیاه سفید یا زرد، زنهای با حجاب کامل یا پوشش های خاص دیگر. هنوز انتهای صف ایستاده بودم که خانمی با تعجب از من پرسید همه ی این صف برای اطلاعات است؟ بعد کمی پشت سرم ایستاد و پس از چند دقیقه ناپدید شد. دستگاه پخش بلیط هنوز برای بخش های دیگر کار می کرد. دختری یک بلیط از دستگاه گرفت، همزمان مرد دیگری بلیطش را به او می دهد و می گوید من دارم می روم! دختر آنرا هم می گیرد و با لبخندی می رود. می بینم روی کاغذی بالای دستگاه نوشته شده: "روزانه بیشتر از صد بلیط پخش نمی شود، با تشکر از همکاری شما". هنوز آخر صفم و صف روبروی من بسیار کند جلو می رود. پسر بچه ای که با خانواده اش دم در ایستاده جمله ای را داد می زند، اما صدای بلندش در ازدحام آرام اداره گم می شود: "توجه توجه! بارون داره می آد!"ـ
 
با ریتم آرامی به جلوی صف می رسم. کارمندی که مسئول اطلاعات بود ظاهرا مشغول کارهای دیگری شده، و من به سمت دیگر می روم که یک خانم میانسال فرانسوی ایستاده و به نظرم بسیار زیبا می آید. جلو می روم و ازش سوالم را می پرسم. با همان کسالتی که قبل از ظهرها در همه اداره ها، دانشگاهها یا حتی کوچه و خیابان ها موج می زند، مکالمه ی آرام ما دنبال می شد. اما داشت به کارت شناسایی ام نگاه می کرد که یکدفعه پرسید: شما ایرانی هستید؟ چشمهایش برق زد و لبخند محوی روی صورتش نشست. ناگهان بسیار مهربان شد، جوری نگاه می کرد انگار در عالم دیگری سیر می کرد. نیم نگاهی به صف پشت سرم انداخت، و بی اعتنا به آنها دوباره با نگاه مهربان ادامه ی صحبت با من را پیش گرفت. نمی دانستم این همه شیفتگی او آیا مربوط به فرهنگ ایران یا ایرانی بودن است، یا چه چیز دیگری توانسته او را این چنین نسبت به ایرانی ها مشتاق کرده باشد. تا آن موقع در برابر هر بار که می گفتم ایرانی هستم برخوردهای بسیار متفاوتی دریافت کرده بودم، اما این عکس العمل چیزی بیش تر از علاقه یا توجه بود. پس از آن چند سوال شخصی پرسید، مثلا این که چند وقت است آمده ام، بعد سراغ چند نفر ایرانی که که در مونت پلیه زندگی می کنند را ازم گرفت، و بحث های مختلف را پیش گرفت. در آخر بعد از چند دقیقه با او خداحافظی کردم. از ساختمان خارج می شوم، دو نگهبان دم در این بار بالای پله ها بودند، آنها هم خداحافظی می کنند و من جواب زیر لبم را خودم هم به زحمت می شنوم.ـ


یکی از روزهای ابری بود و گاهی باران نم نم می زد، اما مردم زیادی بودند که چترهایشان را باز کرده بودند. بعد از آن برای کاری دیگر به یک ساختمان اداری سر راه می روم، جمعیت ده نفره ای منتظر نشسته بود. مرد حدودا سی ساله ای از پشت روزنامه اش نیم نگاهی به من می اندازد. پشت سر جمعیت، مسئول دفتر پشت میزش با یکی از ارباب رجوع ها صحبت می کرد. پس از بیست دقیقه نوبت نفر بعدی شد و او هم بیشتر از یک ربع مشغول بود. چند دقیقه ی دیگر نشستم و بعد از شمردن جمعیت یازده نفره ای که قبل از من نشسته بودند، از اتاق خارج شدم، و سنگینی نگاه همان مرد از پشت روزنامه مرا دنبال کرد.ـ


شب با تلفن با یکی از دوستانم صحبت می کردم، از اداره ی شهربانی گفتم که سراغ یک خانم بور با موهای کوتاه را ازم گرفت، تقریبا می دانستم چه می خواهد بگوید وقتی گفت او قبلا عاشق یک آقای ایرانی بوده.ـ  

Share this post
Repost0
February 13 2010 6 13 /02 /February /2010 18:30

دیشب حدود ساعت 10 بود که از خانه ی دانشجو به خانه برمی گشتم. هوا سرد شده بود و من هم شالم را دور صورتم پیچیده بودم. وقتی به ایستگاه تراموا رسیدم روی تابلو زمان انتظار 11 دقیقه را نشان می داد، برای همین تصمیم گرفتم که تا ایستگاه بعدی را پیاده روی کنم. در مسیر ریل ها راه می رفتم که در تاریکی شب گوشه ای از زمین خاکی بازی با چراغ های روشن را دیدم. وقتی وارد کوچه شدم دیدم چند زمین تنیس آنجاست و در یکی از زمین ها دو مرد جوان مشغول بازی هستند. روی نیمکتی که روبروی زمین بود نشستم و بازی شان را تماشا کردم. در طی بازی هر دویشان دائم با خشم برای خودشان تکرار می کردند که"امشب نمی دانم چرا انقدر بازی ام بد شده" بعد از چند دقیقه صدای سوت تراموا از خیابان پشت سرم آمد، اما در کمتر از ده دقیقه هم بازی آنها تمام شد. من هم بعد از گشت کوتاهی که در باشگاه زدم دوباره مسیر ریل تراموا را پیش گرفتم. ایستگاه بعدی هم پر از دانشجو بود و زمان زیاد انتظار تا تراموای بعد. دوباره راهم را ادامه دادم. در یکی از پیاده روها بود که انعکاس صدای پایم را از ساختمان خالی آن ور خیابان می شنیدم، و چند بار آن مسیر را تکرار کردم. قبل از ایستگاه بوتونه، سر و صدای زیادی از دور می آمد. پسران دانشجویی که آنجا بودند با هم شوخی و مبارزه ی تفریحی می کردند. هنوز وقت انتظار به قدری بود که پیاده به ایستگاه بعدی برسم. دو پسر دوچرخه سوار که از جلو می آمدند و صورتشان را مثل من با شال بسته بودند، وقتی از کنارم رد شدند پرسیدند: خوبه، خیلی سردت نیست؟ وقتی که به ایستگاه بعدی نزدیک می شدم، نور تراموا هم از دور به پشت سرم نزدیک می شد، و سپس سوار شدم.ـ


تراموا پر از پسرهای دانشجو بود که آنها را دسته دسته از ایستگاه هایی که من پیاده از جلویشان گذشتم، سوار کرده بود. سر و صدا و تحرک در آن زیاد شده بود. یکی از آنها کارت تمام شده اش را دوباره وارد دستگاه کرد و صدای بوق ممتدی از آن بلند شد، سپس سریع نگاهی به من انداخت، مثل بچه ی کوچکی که شیرین کاری می کند و عکس العمل بزرگتر هایش را می سنجد. وقتی در ایستگاه کمدی پیاده شدم، سر و صدا هم با من پیاده شد. در خیابان راه می رفتم که یکی از پسران سرخوش از دوستانش جدا شد و گفت: دوباره همدیگر را ملاقات کردیم! تو از ایستگاه بوتونه تا اینجا پیاده آمدی؟

Share this post
Repost0
February 10 2010 3 10 /02 /February /2010 17:57

یکی از آژانس های خدماتی مورد علاقه ی من در شهر مونت پلیه، اِسپَس ژُنِس (به معنای فضای جوانی) در خیابان مگلون است. از ابتدای در ورودی تا آخرین راهروی آن انواع اعلامیه ها و راهنمایی ها برای کلاس ها، کار، اجاره ی خانه و مراسم گوناگون گذاشته شده اند. در طبقه ی پایین هم چند کامپیوتر برای استفاده ی جوانان، فوتوکپی، و دفتری که بعضی روزها برای مشاوره حقوقی کار می کند قرار دارند. اما با وجود تمام این امکانات در کل خیلی پر رفت و آمد نیست.ـ


دیروز بعد از مدتها سری به اسپس ژنس زدم. روی یکی از کاناپه ها مشغول مطالعه بودم، کاناپه هایی به رنگ صورتی که حالتی صمیمانه به سالن می دهند. یکی از روزهای بارانی بود. بعد از مدتی یک زن میانسال با کلاه و بارانی بلند وارد شد، با صدای بلند و حالتی آشنا به منشی سلام کرد و بعد با عجله و قدم های کوتاه و تند به طبقه ی پایین رفت. دوباره حواسم را مشغول مطالعه کردم. روبروی یک کاناپه ی دیگر، تلویزیونی با صفحه ی بزرگ قرار داشت که برای اولین بار متوجه آن می شدم. منظره ی ثابتی را نمایش می داد و زیر آن کاغذی با این عنوان نصب شده بود: برای شناخت قواعد بازی به دفترچه ی راهنما مراجعه کنید. چند دقیقه بعد بعد دختری پشت آن نشست و هدفون را روی گوشش گذاشت، هنوز تلویزیون همان جزیره در شب را نشان می داد در دریایی با موج های متلاطم، و دختر هم چنان به صفحه ی آن زل زده بود.ـ


کمی بعد مشغول مطالعه ی آگهی های روی دیوار بودم، بعضی از پیشنهاد ها به نظرم بسیار جالب می آمد و با علاقه آنها را یادداشت می کردم. یکی دو جوان هم آمدند و نگاهی انداختند. اما ظاهرا آن قدر که برای من جالب بودند برای آنها جذابیت کمتری داشت. هم چنان که زمان در سکوت سپری می شد، به این فکر افتادم که سکوت عجیبی در این جا هست که با وسایل سرگرمی و آگهی های رنگارنگ روی دیوار ها تناسبی ندارد.ـ


نام این دفتر فضای جوانی است، اما درفضای آن متانت و آرامش دوران کهنسالی موج می زند. جوانانی که تک تک می آیند، گشتی دور و اطراف می زنند، چند لحظه پشت رایانه، چند دقیقه خیره به اعلامیه های روی دیوار، شاید کمی روی کاناپه بنشینند و سرانجام مثل بذر های سرگردان گندم که در هوا پاشیده اند، راهی جای دیگری می شوند.ـ


هنوز سرگرم آگهی ها بودم که دوباره همان زن میانسال را در طبقه ی اول دیدم. با جدیت خنده آوری حواسش جمع کار خودش بود و تند و تند از این ور به آن ور می رفت. یکی از پرونده های بزرگ پشت سرم را برداشته بود، تا به حال آن قفسه را کشف نکرده بودم. یک پرونده با نام ورزش روی یخ برداشتم و ورق زدم، اما رفتار عجیب آن زن، که اصلا جایی آمده بود که ظاهرا ارتباطی به او نداشت توجهم را جلب می کرد. وقتی پرونده را سر جایش گداشت نگاهی به برچسب آن کردم: محیط زیست. بعد از آن چندتای دیگری هم با دقت انتخاب کرد و دوباره گذاشت: تعطیلات و دوره های آموزشی مخصوص کودکان و نوجوانان، ورزش های انفرادی، ورزش های با توپ. فکر می کنم وقتی که من از اسپس ژنس خارج شدم، او هنوز همانجا بود.ـ

Share this post
Repost0
January 17 2010 7 17 /01 /January /2010 21:04

  این متن تنها گزارشی از بازتاب فیلم ایرانی "کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد" در فرانسه است و بدون هیچ موضع گیری سیاسی و اجتماعی نوشته شده است.ـ


11                                                          
حدود دو هفته پیش بود که در یکی از ماهنامه های سینمایی، در صفحه ی دوم با عکس بزرگی معرفی فیلم "کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد" به کارگردانی بهمن قبادی را دیدم. فیلم برنده ی جایزه ی "نگاهی خاص" از فستیوال فیلم کن سال 2009 شده و اخیرا در سینماهای فرانسه به اکران عمومی درآمده بود. در همان لحظه، دوستی که از کنارم می گذشت وقتی این صفحه را جلویم دید گفت: "گربه های پارسی... نرو، حوصله ات سر می ره، من رفتم فیلمشو" و من به او یادآوری می کنم که من هم خودم یک پارس هستم و این که پارسی و ایرانی یک معنا دارد. در تاریخ ذکر شده ای زیر عکس، بعد از اکران فیلم جلسه ی بحث و گفتگو برگزار می شد، یعنی پنج شنبه ی گذشته.ـ
 

از حدود سه ربع قبل از نمایش در محل سینما حاضر شدم. جلوی در سینما، عده ای از دوستان ایرانی جمع شده بودند، چند نفر اعلامیه هایی برای نمایش امشب بین رهگذران پخش می کردند، عده ای هم پشت میز کوتاهی پرچم ایران و تجهیزات دیگری را نصب می کردند. بعضی از مردمی که می آمدند از قبل از پخش و جلسه با خبر بودند، چند نفری هم با نگاه های مردد بعد از دریافت اعلامیه بین آمدن و نیامدن به شک می افتادند. سر انجام آخرین لحظه های قبل از فیلم، سالن کوچک سینما تقریبا پر شده بود که عده ای از جمعیت را ایرانیان تشکیل می دادند.ـ
قبل از شروع فیلم، توضیح مختصری از زندگی هنری بهمن قبادی داده شد. او که متولد کردستان است، در پرونده ی هنری او فیلم های زیادی به چشم می خورد که فقر و گوشه های تلخ زندگی در آنها به نمایش آمده. او که بیشتر زندگی اش را در کردستان گذرانده بود_ به گفته ی مجری برنامه_ دوستانش به او پیشنهاد می کنند که به تهران بیاید، شهری که در آن ثروت و زرق و برق هست و او در آنجا فیلمی بسازد که از بقیه ی کارهایش متفاوت باشد. مجری برنامه اضافه می کند که البته شما باید این فیلم را ببینید و من توضیحی درباره ی آن نمی دهم. در جایی از صحبت هایش می گفت وقتی که این فیلم در ماه ژوئن برای جشنواره ی فیلم مدیترانه به روی صحنه می رفت، در معرفی آن گفته بودند که فیلم گربه های ایرانی* نمایش آشنایی و گسترش موسیقی راک اند رول در ایران است که پس از مدرنیته در آن کشور بین جوانان رایج شده. در حالیکه فیلم نه تنها به این موضوع نمی پردازد، بلکه بیشتر از فرهنگ پنهان موسیقی علیرغم محدودیت ها و تقابل های اجتماعی و سیاسی خبر می گوید. سپس شرحی از دیگر سفرها و سرگذشت این کارگردان بیان می شود. پس از این معرفی، دختر جوانی بلند شده و متن مختصری از تمدن و فرهنگ و شرایط جغرافیایی و سیاسی در ایران می خواند. او حرف هایش را با این جمله شروع می کند: برای کسانی که فکر می کنند ایران در آفریقای شمالی قرار دارد... که به دنبال آن عده ای از ایرانیان حاضر در جمع به صدای بلند می خندند.ـ


در حین نمایش فیلم هم متوجه بسیاری از صحنه ها می شوم که تنها برای ایرانیان جمع باعث خنده ای روی لبها یا بالعکس، اشک هایی روی گونه هایشان می شود. اما صحنه هایی هم بود، مثل صحنه ای که نادر در آن مرغ عشق هایش را معرفی می کند و یا تکه هایی به انگلیسی می آید، که برای تمامی تماشاگران خنده آور بود.پس از تمام شدن فیلم، نوبت به پرسش و پاسخ بود. عده ای از حضار سالن را بلافاصله پس از فیلم ترک کردند، اما عده ای هم ماندند که لحظه به لحظه از تعدادشان کاسته می شد. عده ایی از سوال هایی که در ذهن تماشاگر فرانسوی به وجود آمده بود، به این ترتیب بود:ـ


 ـ1 این طور که فیلم نشان می داد، و اینکه ظاهرا فیلم مجوز پخش در ایران را نداشت، برداشت من این است که در ایران هیچ آزادی بیان وجود ندارد؟ و سوالی که برای من پیش آمده این است که مردم چگونه حرف هایشان را می زنند و خود را ابراز می کنند در جامعه ای که به ظاهر بسیار بسته است، و قاعدتا روزنامه ها و رسانه ها هم پیرو این محدودیت هستند؟
ـ2 آیا، مثل آن چه که در این فیلم دیدیم، برای خارج شدن از ایران باید از آن فرار کرد، یعنی کلا خارج شدن از آن چگونه است و آیا برای ایرانیان ممنوع است؟ یا اینکه حتما باید پول زیادی برای خرید پاسپورت و ویزا داده شود؟
ـ3 سوال من درباره ی وضعیت اینترنت در ایران است، با توجه به اطلاعاتی که من دارم استفاده از اینترنت در ایران با محدودیت هایی مواجه است. می خواستم بدانم میزان استفاده ی مردم ایران از اینترنت چقدر است؟ یا اینکه اصلا از آن استفاده می کنند؟
ـ4 با وجود همه ی این محدودیت ها و مشکلاتی که بر سر راه جوانان وجود دارد، آیا هنوز می توان خوش بین بود که همه ی آنها به عبارتی حل می شود؟ "اشاره ای به تکیه کلام نادر در فیلم
ـ5 آیا فرانسوی ها امکان سفر به ایران را دارند؟
در جواب این سوال اشاره ای به این موضوع شد که شش ماه قبل از برگزاری انتخابات در ایران در سایت وزارت امور خارجه فرانسه، برای سفر به ایران تنها هشدار داده بودند که از سفرهای غیرضروری اجتناب شود، به غیر از سفر به استان سیستان و بلوچستان که برای فرانسوی ها ممنوع بود
ـ6 این فیلم به نظر من بسیار زیبا بود، و استنباطی که من از آن نسبت به وضعیت فعلی ایران پیدا کردم، در نظرم تمام این مشکلات و تقابل ها در این جامعه مثل در ِ شامپاینی می ماند که هر لحظه می تواند منفجر شود، چرا که فشاری که بر جامعه می آید حتی روز به روز هم بیشتر می شود. اما سوال این است که ما در این وضعیت چه کار می توانیم انجام دهیم که این انفجار زودتر خودش را نشان دهد و یا به عبارتی دیگر تغییر در این جامعه میسر شود؟
ـ7 یکی از نظرات جالبی که از یک زوج مسن شنیدم به این ترتیب بود که آن را در ادامه صحبت هایی که در باره ی این فیلم کردم شنیدم و با تشویقی که بعد از حرفهایم کرده بودند در کنار موافقتشان بیشتر نشان گر حمایت و تحصینی بود که نسبت به قشر جوان ایرانی داشتند. این زوج که از ابتدا با علاقه ی خاصی به مناظرات در جمع گوش می کردند، به خصوص به این موضوع اشاره کردند که ما هم در ورای این فیلم، جدا از مشکلاتی که بیان می شود متوجه فرهنگ و طرز فکر جوانان در ایران می شویم و برایمان بسیار جالب است. و در عین حال این سوال پیش می آید که چنین جوانانی چگونه در جامعه ای بسته و یا حکومتی که ظاهرا از دیدگاه های آنان خارج است می توانند زندگی کرده و با آن روبرو شوند؟
یکی از جمله های جالبی که در جواب این سوال از یکی از دختران جوان ایرانی داده شد، عبارت "جیب های پر از دروغمان" بود.ـ

در فرانسه این فیلم را به اسم "گربه های ایرانی" می شناسند* 

Share this post
Repost0
January 6 2010 3 06 /01 /January /2010 00:26

در یکی از محله های جنوب مونت پلیه برای رفتن به مرکز شهر سوار تراموای گل گلی می شوم. ایستگاهی که سوار می شوم دومین ایستگاه از سر خط است، برای همین تراموا تقریبا خالی بود. درها که بسته می شوند صدای زنی از بلندگو پخش می شود: مقصد، نتردام* سابله سو. کیف پولم را که در آن کارت رفت و آمدم است جلوی دستگاه چک کارت قرار می دهم، دستگاه بوق ممتدی می کشد که یعنی اعتبار کارت تمام شده. کیف پول و دستکشها و کیفم را روی نزدیکترین صندلی جلویم می گذارم و خودم هم کنار پنجره می نشینم. پیچ تراموا که از هم باز می شود چند نفر ایستاده و نشسته در انتهای تراموا می بینم، که در پیچ بعدی باز از نظرم محو می شوند. خیلی سریع به ایستگاه بعدی می رسیم.ـ


مقصد، نتردام سابله سو. پیرمردی چابک و ژنده پوش با لباسهای گشادش روی صندلی جلوی من می نشیند. هوای امروز به نسبت روزهای قبل بسیار سردتر بود، من هم در حالیکه دستکش هایم را دستم می کنم صدای نامفهوم پیرمرد را می شنوم: "دستکش دستتون می کنین هوا که سرد نیست که، خیلی خوبه امروز." وقتی متوجه می شوم با من حرف می زند در جواب کوتاهی به او می گویم که کمی به نظر من سرد است. او دوباره چیزی می گوید که من متوجه نمی شوم.ـ
ـ ببخشید؟
ـ هان؟
ـ متوجه نشدم
او سرش را جلو می آورد و دستش را کنار گوشش می گذارد
ـ هان؟
دوباره به او می گویم که حرفش را نفهمیدم، او هم می گوید در این هوای سرد باید قهوه خورد تا گرم شد، و اینکه او می تواند من را آن جا ببرد، در ایستگاه بعدی. همه ی دندان هایش ریخته و حرف هایش را باید حدس زد. من هم از او تشکر می کنم و تراموا که به آرامی متوقف می شود، او با حرکت چالاکی از جایش بلند می شود که پیاده شود، و خداحافظی می کند.
ـ


مقصد، نتردام سابله سو. این جمله با صدای زن بلندگو هم چنان به محض بسته شدن درها پخش می شود. یک زن به همراه یک مرد که در حال صحبت با تلفن همراهش بود سوار شده اند. مرد وقتی حرف می زند جلوی دهانش بخار می کند، انگار که سیگار بکشد اما با ورودشان بوی سیگار تا صندلی من می رسد. از پنجره منظره هوای روشن و گرفته ی بیرون را تماشا می کنم. زنی چاقدذ در خیابان با کلاه نخی صورتی، بلوز آبی، شلوار برمودای سبز و کیف قرمزی که زیر بغلش گرفته، هم چنان که راه می رود از ما دور می شود. بعد از آن گوشه ای از یک زمین بسکتبال که در آن عده ای مشغول بازی هستند، پارک بازی بچه ها با دو دختر کوچک که روی وسیله ای بازی می کنند، با خانه های قرمز و قهوه ای روشن که بیشتر شبیه خانه های اسباب بازی هستند از جلوی چشمانم می گذرند. زنی که وارد شده بود حالا روبروی من نشسته است. خیلی سریع به ایستگاه بعدی می رسیم.ـ


مقصد، نتردام سابله سو. زنی با زحمت با کالسکه ی بچه اش وارد شده، پشت سر او یک مرد و عده ی دیگری هم آمده اند. دوباره به زنی که روبرویم نشسته نگاه می کنم. یک کت چرم مشکی و یک کت لی روی هم پوشیده، و از زیر پارگی سنگ شور شده روی شلوار جینش می شد دید که شلوار سیاهی هم زیر آن به پا دارد. ملیت او را با پوست بورش نمی شد به راحتی تشخیص داد، با این حال مرد همراه او ظاهرا عرب بود. نگاهی به بیرون پنجره می اندازم، ظاهر خانه ها همگی عوض شده اند، رنگهایشان سفید و خاکستری با معماری بسیار ساده. اما از یک خیابان که می گذریم شکل ساختمان ها دوباره تغییر می کنند، با بام های نوک تیز و شیب دار. حتی ساختمان بسیار زیبایی می بینم که با همان برجک های تیز و باروهایش شبیه قلعه می ماند.ـ


مقصد، نتردام سابله سو. این اسم مرا یاد زن سیبیلویی می اندازد. تا یک ایستگاه دیگر به مقصدم می رسم، اما مقصد من نتردام سابله سو نیست. تراموا دیگر تقریبا شلوغ شده، صندلی ها پر شده اند، دو زن هم جلوی در ایستاده اند و با صدای بلند صحبت می کنند. انگار که زمان داخل تراموا با همان سرعتی که از خیابان ها رد می شویم می گذرد. خیلی سریع به ایستگاه بعدی می رسیم و وقتی در های تراموا پشت سرم بسته می شوند، دیگر حتی صدای آن زنی که از بلندگو پخش می شود را فراموش کرده ام.ـ

نتردام به فارسی یعنی بانوی ما *

Share this post
Repost0
January 3 2010 7 03 /01 /January /2010 12:54

02

در خطه ی جنوبی کشور فرانسه در سواحل دریای مدیترانه شهرهای کوچک و بزرگ و بندرگاه های مختلفی قرار دارند، اما کانالهایی هستند که آب را از دریا می گیرند و به تالاب هایی منتقل می کنند و اطراف این تالاب ها شهرها و روستاهایی شکل می گیرند. روستای مِز با خانه ها و شیروانی هایش یکی از همین شهرستانهای جنوبی است که در حاشیه ی تالاب "تو" قرار گرفته است. ساعت هشت شب ناقوس کلیسا هشت بار به صدا در می آید. خیابانهای باریک و سنگفرش شده ی شهر کوچک مِز خلوت و کم رفت و آمدند، اما روشنایی خوبی دارند. به جز یک سوپر مارکت بزرگ و یک شیرینی فروشی که ظاهرا در مرکز شهر قرار دارد مغازه ی دیگری باز نیست. بعد از کوچه ی سه کبوتر، روی سکوی پنجره ی هم کف یکی از خانه ها، دو مجسمه ی  جن کوتوله با شب کلاه هایشان رو به رهگذران ایستاده اند و در شب حالتی اسرار آمیز ایجاد می کنند.ـ

در مسیر جاده ای که شهر های کوچک و روستاهای حوالی مرداب را به هم متصل می کند، چندین مغازه ی بین جاده ای هستند که انواع صدف و خوراکی های دریایی می فروشند. صید اصلی تالاب "تو" صدف خوراکی و حلزون دریایی است، اما نوعی ماهی هم صید می شود. فعالیت دیگر ساکنین این شهرها قایقرانی با قایق بادبانی است، که این را می شود از روی صف طولانی قایق های ردیف شده کنار هم متوجه شد. آن طرف تالاب، روی تپه ی سر سبز و برجسته ای شهر دیگری به نام سِت قرار دارد. این شهر از یک طرف در حاشیه ی باتلاق و از طرف دیگر در دل دریای مدیترانه قرار گرفته است، کانال پل مانندی که دریا را از تالاب جدا می کند از وسط شهر می گذرد و خانه های پایین دامنه هم آنجا جمع شده اند. در واقع این شهر بین تالاب و دریا قرار دارد و با عبور این کانال از شهر و قایق هایی که بین خانه های دو طرف آب در رفت و آمدند، می توان آن را ونیز کوچکی نامید. بزرگترین بندر صید مدیترانه ای در فرانسه همین جاست. تماشای ماهیگیران محلی شهر سِت که گره ی تورهای صیدشان را با حوصله باز می کنند و از ضبط اتاقک چوبی کنار دستشان صدای زیبای خواننده ای پخش می شود، با مرغ های دریایی و قایق های سفید ماهیگیری، در یک صبح خنک آفتابی می تواند شروع بسیار دلپذیری باشد.ـ


در مرتفع ترین قسمت شهر سِت، روی تپه، خانه های ویلایی بزرگ و گران قیمتی ساخته شده است. از این قسمت می توان دید کاملی به کل شهر داشت. در یک گذرگاه که مثل پارک جنگلی می ماند، سکوی سنگی دایره مانندی گذاشته اند که روی آن اسم مکانها و شهر های مختلفی نوشته شده. گوشه ی سمت چپ، نام اسپانیا با حروف بزرگ به چشم می خورد؛ یعنی در راستای جهتی که نشان می دهد، پشت دریاها کشور اسپانیا قرار دارد. در قسمت مرکزی سکو نام آتشفشان خاموش کپ-دَگد حک شده که کوه خاکستری بین دریا و تالاب را اشاره می کند؛ سمت راست هم به شهر پاریس، در صد ها مایل آن سوی تالاب می رسد.ـ


           04 03
 شهر سِت
 

در قسمت دیگر تپه، کلیسای کوچک دور افتاده ای را پیدا کردم. در حیاط کلیسا روی فواره ای مجسمه ای از مریم مقدس بنا شده بود. داخل کلیسا با ردیف های نیمکت چوبی اش همگی خالی بودند. روی دیوارها سراسر نقاشی شده بود و محور همه ی نقاشی ها باز هم باکره ی مقدس بود که بالاتر از مسیح نقش می بست. در بارگاه هایی اسم قدیس ها نوشته شده بود و مردم به نیت هر کدام زیر نامشان شمع هایی روشن کرده بودند. این شمع ها در اندازه های مختلف روی میزی چیده شده بودند که می شد آنها را خرید، قیمتشان هم ظاهرا چندان ارزان نبود و بزرگترین بینشان به ده هزار تومان می رسید. اما فروشنده ای آنجا نبود، می شود این طور استنباط کرد که مردمی که پایشان را به کلیسا می گذارند، حداقل برای همان لحظات آن چنان خلوص عمل دارند که دزدی نکنند. دوستی که همراه من بود یکی از آن شمع ها را خرید و اضافه کرد که پول آن خرج پاپ می شود. در جایی دیگر اعلامیه ای نصب شده بود با این مضمون: "من دعا بلد نیستم، من وقت آمدن به کلیسا را ندارم، اما می توانم شمعی روشن کنم که همین شمع دعای مرا بیان می کند." ظاهرا این طور عده ی بیشتری به خرید شمع ترقیب می شدند.ـ

Share this post
Repost0
December 24 2009 4 24 /12 /December /2009 13:07

                                             DSC04814
                                                       اولین شب بازگشایی ایورنال
 

امروز آخرین روز قبل از عید کریسمس است، تعطیلات زمستانی چند روز است که شروع شده اند. زمستان مونت پلیه خشک، ک
وتاه و بدون برف است. تنها درخت هایی هم که هنوز سبز مانده اند نخل های بلند هستند، طبیعت شهر با جشنی که سر و کارش با کاج های پوشیده از برف است زیاد جور در نمی آید. با اینحال چند روز پیش در بازار نوئل "ایورنال" پیست اسکی مصنوعی درست کرده بودند. در تمام این روزها هم پیست پاتیناژ برقرار بود، اکثرا بچه های کوچک برای بازی می آیند اما چند نوجوان یا مربی پاتیناژ، یا گاهی هم پدربزرگ یکی از بچه ها ممکن است بینشان دیده شود.ـ

بازار نوئل هم از کلبه های کوچک چسبیده به هم در دو ردیف تشکیل شده که هر جنسی می تواند در آنها پیدا شود، اما هر کلبه تنها یک جنس خاص می فروشد. یکی از کلبه ها شراب داغ می فروشد، یکی دیگر کلاه بابانوئل. در یکی انواع و اقسام ماسک ها دیده می شود، که مرا یاد سنت مغازه های ونیز می اندازد.ـ

                                          masques

در کلبه ای کباب، در دیگری غذاها و شیرینی ژاپنی سرو می کنند. در یکی از کلبه ها مرد فروشنده لوله های شیشه ای را روی آتش گرفته و آنها را به شکلهای زیبایی مثل پرنده یا آویز گردنبند فرم می دهد. به همین ترتیب ردیف های بیشماری از کلبه های دیگر هستند که عروسک های کوچک، لوازم یادگاری، صدف شب عید،  لباس، جواهر و بدلیجات و چیزهای دیگر می فروشند. دکوراسیون بعضی از آنها بسیار زیباست. در تمام طول مسیر هم صدای موسیقی های آرام و سرودگونه ی کریسمس شنیده می شود. بعضی از مردم، به هر سنی، کلاه بابانوئل سرشان کرده اند. اما بزرگترین نشانه ی نزدیک شدن عید این است که تقریبا همه جا بچه های کوچک هستند که در کنار مادر یا پدرشان دیده می شوند، انگار کریسمس بیشتر جشنی است برای بچه ها. این روزها موقع راه رفتن باید دائما مراقب زیر پای خود بود، در تراموا هم مردمی که همیشه به دیدنشان عادت داشتم دیگر سرپا می ایستند و جایشان را مادرها و بچه ها پر کرده اند.ـ

در سوپرمارکت صحبت های پسر کوچکی را با مادرش می شنوم: ـ مامان این بستنیه؟
ـ نه بستنی نیست. این آناناسه.ـ
ـ چقدر خوشگله!...ـ

Share this post
Repost0