جنبه های مختلف زندگی روزانه با گذشت روزها کم کم خود را نشان می دهند. مثلا زندگی خانوادگی چیزی نبود که در این شهر در محیطی که با آن سر و کار دارم از همان اول مشخص باشد، در مرکز شهر، در تراموا و اتوبوس یا قسمت شمالی تر شهر بسیار به ندرت جمعی خانوادگی به چشم می خورد، طوری که ممکن است تصور کنیم در این شهر به جز جوان و یا مجرد وجود ندارد. حرفهای دیگران هم این تصور را شدید تر می کند. سن ازدواج در اینجا بسیار بالاست و مردم روز به روز بیشتر از ازدواج خودداری می کنند. عقیده شان این است که تا وقتی با کسی میانه شان خوب است با هم بمانند، اما وقتی شرایط عوض شود شریکشان هم احتمالا باید عوض شود. از جوان سی ساله ای که چنین عقیده ای دارد می شنوم: "شاید من هم ته دلم آرزو دارم دختری رو ملاقات کنم که تا آخر عمرم باهاش بمونم، اما این ته دلمه و یه جور دیگه زندگی می کنم." مرد سی و هفت ساله ی دیگری که هنوز ازدواج نکرده می گوید: "من تصمیم جدی برای ازدواج دارم، برای بچه دار شدن. سن من وقت ازدواجه، تا الان هر کار خواستم کردم. اما اکثر مردایی که زود ازدواج می کنن بعدا به فکر این کارا می افتن." اما دخترها در کل تمایل بیشتری به ازدواج دارند و زودتر هم ازدواج می کنند، یعنی بین بیست تا سی سالگی. سن بچه دار شدن هم معمولا بعد از سی سالگی است.با این تفاصیل وقتی که زوجی را، به هر سنی که باشند، در جایی ببینم نمی توانم تشخیص بدهم با هم دوستند، ازدواج کرده اند یا این که بدون ازدواج با هم زندگی می کنند.ـ
اما اولین نشانه ها از زندگی خانوادگی وقتی به چشم می خورد که توجه بیشتری به ردیف ماشین های پشت چراغ قرمز بیندازیم. متوجه می شویم که خانواده ها به خوبی هم وجود دارند، اما از وسایل تردد متفاوتی استفاده می کنند یا، مسیرهای رفت و آمد متفاوتی دارند. مهم تر از تمام عادات متفاوتی که آنها را از دیگران جدا می کند زمانی است که آنها از خانه هایشان بیرون می آیند، و من ظهر یکشنبه بود که کشف کردم چه وقت می توانم آنها را ملاقات کنم.ـ
روزهای یکشنبه آرامش خاصی همه جا دیده می شود. از غروب به بعد خیابانها به طرز غریبی خلوت و سور و کور می شوند، حتی شلوغ ترین آنها خالی از سکنه به نظر می آید. در طول روز ممکن است بارانی بیاید و زوجهای جوانی را ببینیم که زیرباران قدم می زنند، چند نفر را هم دیدم که برای دویدن خارج شده بودند. مغازه ها و بیشتر رستورانها بسته اند. تراموا خالی می رفت و بر می گشت. اما در میدان اصلی شهر، به جای جوانانی که هنوز در خانه هایشان خواب هستند برای اولین بار خانواده هایی را می دیدم که برای تماشای بازار نوئل به شهر آمده بودند، سر و صدای بچه هایی که برای حرف زدن با یکدیگر جیغ می کشند یا هر چه که می بینند می خواهند بخرند، و مادر ها و پدرهای کلافه، همه بافت جدیدی به شهر می داد.ـ
ساعت ۱ ظهر روز یکشنبه. در رستوران سر میز روبرویم یک خانواده سه نفری نشسته اند. دختر بچه ی سر میز موهای بلند قهوه ای دارد، با دامن و جوراب شلواری و چکمه هایش مثل دخترهای بزرگ لباس پوشیده، و اصلا غذایش را نمی خورد؛ فقط به دور و برش نگاه می کند و به هر که از راه می رسد زل می زند. کمی آن طرف تر خانواده ای دیگر نشسته اند، که همه اعضای آن لاغر و استخوانی هستند. پدر و مادر سر میز نشسته و بچه هایشان، یک دختر هشت ساله و پسر ده ساله، دور و بر آنها مشغول دلقک بازی هستند. دختر روسری زردی را دور سرش بسته و آن را تا نزدیک چشمانش پایین کشیده، پدرشان از خنده ریسه می رود. برای اولین بار بود که می دیدم پدری انقدر به شوخی بچه اش بخندد. مادرشان پشت به من نشسته و مشغول غذا دادن به نوزاد چند ماهه ی روی پایش است، اما وقتی که نیمرخ می شود، می بینم که شباهت بسیار زیادی به همسرش دارد، همان صورت لاغر با عینک بیضی شکل و موهای کم پشت قهوه ای و لب های باریک، انگار که خواهر و برادر بودند. پدر تا مدت زیادی بعد از تمام شدن شوخی دخترش هم چنان بلند بلند می خندد. بچه ها طوری رفتار می کنند انگار برای بار اول است که پدرشان را می بینند، شاد و ذوق زده اند. مادرشان هم لبخندی از رضایت به لب دارد.ـ
وسط غذا خوردن متوجه شدم که قسمتی از سفارشاتم را فراموش کرده ام بگیرم، وقتی برای گرفتنشان از طبقه ی پایین بلند می شوم، وسایلم را هم بر می دارم. مردی که با زنش سر میز کنار من نشسته، بر می گردد و اول به من و بعد با نگرانی به غذاهایی که هنوز روی سینی ام مانده نگاه می کند، انگار دلش شور می زند که من این همه غذا را دور بریزم. وقتی بر می گردم، جای قبلی ام پسر تنهایی نشسته است. همان مرد دوباره با نگرانی نگاهی به من و سپس به او می اندازد، انگار توقع برگشتنم را نداشت. نگاهش مرا به یاد معلم های دلسوز و خودآزار مدارس می اندازد. با اینحال من بلافاصله میز دیگری پیدا می کنم، اما یادم می آید که کمتر شده بود چنین نگرانی و توجهی را از غریبه هایی که پیش از این اکثرا مجرد بودند، دیده باشم.ـ