Overblog
Edit post Follow this blog Administration + Create my blog
November 28 2009 6 28 /11 /November /2009 01:53

روی صحنه‌ای که نور سفیدش تنها روشنی سالن کوچک نیمه تاریک بود، از پشت میکروفن نوشته ای را خواندن که تماشاگران چیزی‌ از آن سردر نمی آورند، برایم تجربه ی حس جدیدی بود. وقتی‌ شعرم را می‌خواندم با اینکه مردم چیزی نمی فهمیدند، صدای"هیسس!"گفتن های متعدد به من نشان می داد که شنیدن زبان فارسی برایشان کاملا تازگی، و جذابیت دارد. ـ


در مدتی‌ که برای گرفتن نوشیدنی‌ (خواندن هر شعر یک بن برای دریافت یک نوشیدنی مجانی‌ می داد) از میز بلند شدم، احساس کردم نگاه ها حتی بیشتر از قبل به سمت من برمی گشت. اول کمی‌ با سایر، همان مرد معروف در "سلام" که از پاریس دعوت شده بود صحبت کردم. بعد از آن زنی‌ با هیجان به سمت من می آید و می پرسد آیا من  شعرم را به لبنانی خوندم، وقتی‌ که متوجه شد زبان آن فارسی است، گفت که فارسی و لبنانی خیلی‌ شبیه همدیگرند، برایش راجع به تفاوت هایی که در ادای بعضی‌ از حروف فارسی یا لبنانی وجود دارد توضیح میدهم. او میگوید که اینجا با یک ایرانی‌ آشنایی دارد، رییس یکی‌ از دیسکو‌های معروف شهر. در مورد او بیشترمی پرسم، با خنده جواب می دهد: "اوه... مسعود دیگه الان پنجاه سالشه..." دوباره با علاقه و اشتیاق خاصی‌ به من چشم می دوزد، "در هر صورت زبان خیلی‌ قشنگ و آهنگینی یه" و همانطور که از او جدا می شوم برایم بوسه میفرستد، بقیه ی مردم هم جوری رفتار می‌کنند انگار که شخصیت خاصی‌ بین آنها هستم، دو جوان به طرز عجیبی‌ مرا زیر نظر گرفته و تعقیب می‌کنند، خانوم مسن و ظاهرا مهمی که انگلیسی زبان است،‌ از گیرایی و زیبایی خاصی که در زبان فارسی یافته بود برایم میگوید، و مرد مسن دیگری که او هم به نظر شخصیت مهمی می آید، با عجله شماره ی مرا برای تبادلات فرهنگی‌ با ایرانی های دیگری که میشناسد از من می گیرد. یک دفعه گی آن قدر آدم های‌ جور و واجور برای سوال و جواب دورم را می گیرند که مجبور میشوم با عجله خودم را به میز برسانم.ـ

 

نزدیکی نیمه شب مراسم کم کم به سمت پایان می رود، مجری برنامه گاهی ناچار می‌شود میکرفون را از کسی که بیشتر از یک شعر میخواند بگیرد. یکی‌ از کسانی‌ که نوبت به او دیر رسیده بود آنقدر تا آن موقع نوشیده بود که چند بار نزدیک بود با میکروفن سقوط کند، زنی‌ با او هم صدایی میکرد (در واقع فقط صداهای بی معنی به عنوان آهنگ متن از خودش در می آورد) که او هم حال و روز بهتری نداشت. مجری برنامه هم، که مرد خیکی سفید رو و بدون ابرویی بود، قطعه ای ارائه داد که وسط آن چند بار به طرز گوشخراشی جیغ می کشید. جمعیت زیادی بودند که شعرشان را نخوانده بودند، مجری با سراسیمگی توضیح از وقت کم میداد اما بین حرفهایش، به من نگاه می کند و به طرز مضحک و نا به جایی می گوید: "اما اگه تو بخوای بازم میتونی‌ شعر بخونی‌، تو خیلی..." و هم چنان که این حرف ها را می زد، مرا در این جمع از قبل هم بیشتر معذب کرد. وقتی‌ از بار خارج می شوم، با گروه کوچکی ۳ نفره ای متشکل از یک اسپانیایی‌، یک آلمانی‌ و یک فرانسوی آشنا می شوم. از آشفتگی خاصی که در دقایق آخر داخل بار موج می زد، صدای بلند میکروفن، مردمی که برای رساندن صدایشان داد می زدند، و آن مرد همیشه مست دیوانه ای که وارد جمع شده بود و بلند بلند می خندید، این بیرون هیچ خبری نبود. برای برگشت به مرکز شهر تصمیم می گیرم با آن جوان اسپانیایی‌ که با من هم مسیر است برگردم. شنیدن مکالمه های دست و پا شکسته ی دو خارجی‌ به فرانسه، با لهجه های عجیبی‌ که در گوش کوچه های خلوت آن شب طنین می انداخت، شاید بیشتر از شنیدن هر "سلام" و شعر دیگری‌ سرگرم کننده بود.ـ

 

آخر آن شب، مفهومی که من نهایتا از "سلام" دریافت کردم، تنها اجرای تاثیر گذاری بود که پسر جوانی ارائه داد، یک قطعه ی اجتماعی بود و او آن را مثل شعر "رپ" می‌خواند، از شعر زیبا و کاملا آهنگ دار او جمعیت بسیار به وجد آمده بود و با شور خاصی‌ او را تشویق می کرد. دوستانش هم به دنباله ی او سبکی مشابه داشتند؛ پیرمرد از زیر عینکش نگاه پر معنی و تأسف باری به من انداخت و زیر لب گفت:" "سلام" واقعی‌ اینه..." بعد نگاهی‌ به ورقه های شعرش کرد و ادامه داد: "من دیگه شعر نمینویسم..."ـ
از آن پسر جوان که راجع به این سبک ظاهراً جدید می پرسم، می گوید: "سلام" یک تفاوت خیلی‌ بزرگ با "رپ " داره..." یک لحظه گیج به نظر می آید، سپس سریع اضافه می‌کند: " "سلام" بدون آهنگ اجرا می‌شه!"
ـ


دفعه ی بعدی که برای شب نشینی "سلام" به همان بار رفتم، مجری برنامه را دیدم که کلاه سیاه و لبه دار بزرگی سرش کرده بود، با صورت چاق و بدون ابرویش و جیغ هایی که در شعرهایش می کشید شبیه یک جادوگر تمام عیار شده بود؛ و یک گروه موسیقی که برای همراهی شعر "سلام" آماده روی صحنه بودند.ـ

پ.ن: مونتسکیو: ايرانی‌ها زبان فارسی را حرف نمی‌زنند، آن را آواز می‌خوانند. ـ

Share this post
Repost0

comments

S
<br /> خیلی جالب بود. مخصوصاً دقت خوبی که در گزارش نویسی به خرج داده بودی. فضا کاملاً قابل لمس بود. فقط خوب بود که در ابتدا این شب شعر را کمی معرفی می کردی. زمان، مکان و اینکه در بین چه طبقه ای از اجتماع<br /> برگزار می شود. با توصیفی که از شخصیت ها داده بودی،آنهایی که درآنجا جمع بودند، یک مشت آدم عاطل و باطل و به آخر خظ رسیده به نظر می رسیدند. چرا که خیلی عجیب رفتار می کردنذ.<br /> <br /> <br />
Reply